آن چه از زندگی فهمیدم تا قبل از انتقالم به یه دنیای دیگه می خوام تجربه هام و خاطراتم رو تو زندگی انتقال بدم
| ||
اول مهر بود ... به هر شکل ممکن آماده شدم و به همراه پدرم راهی مدرسه شدم، وقتی رسیدیم به در مدرسه بچه های سال اولی رو دیدم یادم رفت تمام احساسات قبلیمو، انگار دارم یه دنیای جدیدی رو می بینم خیلی حال کرده بودم. البته مثل امروزه نبود که تعداد بچه های سال اولی کم باشه و با گل و شیرینی و از این چیزا وارد مدرسه بشیم همه با والدین شون پشت در ایستاده بودند همه منتظر ... بعضی از بچه ها گریه می کردند بعضی از بچه ها با هم دوست شده بودند و بازی می کردند بعضی ها هم مثل من ساکت و منتظر و نظاره گر همه این ماجراها ؛ چقدر انتظار سخته. وای خدای من انگار انتظار به سر رسیده باید آماده بشیم بریم تو یه آقاه اومده بیرون در مدرسه داره صحبت میکنه من صداشو تو همهمه بچه ها نمی شنیدم می گفتم چی میگه طرف؟ کنجکاو بودم ، خلاصه دیدم پدرم داره میاد طرفم خوشحال شدم که الان میریم تو مدرسه ... دیدم دستمو گرفت برگشتیم سمت خونه منم از تعجب وا رفتم گفتم چی شد بابا؟ این شروع مدرسه رفتن ما بود. [ شنبه 91/11/28 ] [ 2:36 عصر ] [ یک قلب خسته ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |