سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن چه از زندگی فهمیدم
تا قبل از انتقالم به یه دنیای دیگه می خوام تجربه هام و خاطراتم رو تو زندگی انتقال بدم 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

بعد از اینکه مدرسه رفتن رو شروع کردم خیلی طول کشید تا کتابامونو دادن وای که چه حالی داد اینقدر خوشحال بودیم که برامون مهم نبود که ورقاش کاهیه اصلا نمیدونستیم غیر از این ورقهای کتاب ، ورقهای کتاب دیگه ای هم هست وای خدای من یعنی منم قراره با سواد بشم. انقدر ذوق زده بودم که تا شب مجبور کردم تا همه کتاب هامو جلد کردند برام.بعدش تو بغلم گرفتم شون تا خوابم برد.

گذشت تا درس سوم کتاب فارسی روخوندیم معلم مون گفت فردا املا داریم  من هم خوشحال پیش خودم گفتم  اولین بیستو گرفتم. خلاصه فردا شدو من هم آماده املاء شدم. معلم مون شروع کرد به گفتن هنوز یه کلمه نگفته بود یکی از بچه ها گفت اجازه اجازه نوک مدادم شکسته بعد معلم مون گفت زود بیا کنار سطل آشغال تراشش کن خلاصه بعد از این که مشکل دوستم حل شد دوباره املاء گفتن معلم مون شروع شد وای خدای من چقدر تند میگه چرا نمیرسم بهش وای حالا چه کار کنم به هر بدبختیی که بود خودم رو رسوندم املاء هم تموم شد خیلی دستم در میکرد بچه هایی که کنار پنچره وایستاده بودند و اونایی که بر عکس رو نشیمن نیمکت ها نشسته بودند هم برگشتند سر جاشون نشستند .

معلم مون هم که دفتر همه مون رو جمع کرده بود شروع کرد به صحیح کردن بچه ها هم شروع کردن به پچ پچ کردن که هر چند دقیقه با هیس گفتن معلم مون یه کمی اروم میشدند ولی بعدش دوباره شروع میکردند به پچ پچ وای خدای من تموم شد معلم داره اسم تک تک بچه ها رو می خونه تا بیان دفتراشونو بگیرن انگار اسم منو صدا زد وای باید چه کار کنم مثل اینکه باید برم دفترم رو ازش بگیرم رفتم جلوش ایستادم دفتر رو داد دستم ولی چرا بهم نگفت آفرین عزیزم احتمالا یادش رفت عیبی نداره من که بیست شدم رفتم نشستم سر جام و چند دقیقه بعد هم زنگ خورد دیگه داشتیم میرفتیم خونه یهو کل مدرسه رو صدای بچه ها برداشت منم داشتم آماده میشودم که گفتم نمره ام رو یه نگاه کنم آخه از هولم و اعتماد بنفسم یادم رفته بود نگاه کنم ...... وای خدای من چی؟ جهارده تمام! نه این ممکن نیست گریه ام گرفت ولی چاره ای نبود دفترم رو مچاله کردم تو کیفم رو رفتم خونه.   



[ یکشنبه 91/11/29 ] [ 8:32 عصر ] [ یک قلب خسته ] [ نظرات () ]

اول مهر بود ...
یادم میاد که روز اولی که می خواستم برم مدرسه یه حالی بودم، ته دلم یه دلشوره عجیبی بود که نگو ، احساس دل کندن از خونه مثل یه احساس رفتنی بی بازگشت بود؛ هم دوست داری که بری هم نه ، خیلی برای من که وابسته خونه بودم سخت بود.

به هر شکل ممکن آماده شدم و به همراه پدرم راهی مدرسه شدم، وقتی رسیدیم به در مدرسه بچه های سال اولی رو دیدم یادم رفت تمام احساسات قبلیمو، انگار دارم یه دنیای جدیدی رو می بینم خیلی حال کرده بودم.

البته مثل امروزه نبود که تعداد بچه های سال اولی کم باشه و با گل و شیرینی و از این چیزا وارد مدرسه بشیم همه با والدین شون پشت در ایستاده بودند همه منتظر ...

بعضی از بچه ها گریه می کردند بعضی از بچه ها با هم دوست شده بودند و بازی می کردند بعضی ها هم مثل من ساکت و منتظر و نظاره گر همه این ماجراها ؛ چقدر انتظار سخته.

وای خدای من انگار انتظار به سر رسیده باید آماده بشیم بریم تو یه آقاه اومده بیرون در مدرسه داره صحبت میکنه من صداشو تو همهمه بچه ها نمی شنیدم می گفتم چی میگه طرف؟ کنجکاو بودم ، خلاصه دیدم پدرم داره میاد طرفم خوشحال شدم که الان میریم تو مدرسه ...

دیدم دستمو گرفت برگشتیم سمت خونه منم از تعجب وا رفتم گفتم چی شد بابا؟
گفت: امروز مدرسه تعطیله فردا باید بیایم،  آخه شیفت ما برا فردا بود!

این شروع مدرسه رفتن ما بود.  


[ شنبه 91/11/28 ] [ 2:36 عصر ] [ یک قلب خسته ] [ نظرات () ]

از بعد از بیمارستان که مرخص شدم تا هفت سالگی اتفاق خاصی برا من پیش نیومد که قابل نوشتن باشه یا حداقل تو خاطرم مونده باشه یا دیگران برام تعریف کرده باشن انشاء الله از فردا از مدرسه رفتن و ماجراهاشو بقیه چیزها خواهم نوشت.


[ جمعه 91/11/27 ] [ 11:24 عصر ] [ یک قلب خسته ] [ نظرات () ]

بعد از به دنیا اومدنم و ترخیص از بیمارستان بعد از دوهفته به علت کمبود کلسیم و تشنج دوباره برگشتم بیمارستان و بعد از دوهفته که خطر از سرم گذشت برگشتم خونه و این مهمترین اتفاق سال اول زندگیم تو این دنیا بود.



[ جمعه 91/11/27 ] [ 1:49 عصر ] [ یک قلب خسته ] [ نظرات () ]

سلام میخوام از امشب به بعد از اول زندگیم هر اتفاقی که افتاده بود رو بنوسم.

اواخر شب هفدهم تیر ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و سه در اواسط جنگ در تهران بدنیا اومدم.


[ جمعه 91/11/27 ] [ 12:46 صبح ] [ یک قلب خسته ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره خودم

هیچوقت قلبم آروم نشده
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 44569